هم سلولی...
گفتم از اسرار درونم که باورت شود .از قلبهای زخمی برایت نشانه ای اوردم تا ان را پینه کنی یادت هست که بر ان زخمی افزودی؟ دم نزدم .از چتری برایت گفتم که فقط جای تو را زیر ان خالی کرده بودم.وتو خوب پر کردی ان جای خالی را.تمام گنجینه ی لغاتم را هر انچه بود از شعر برای چشمانت به نظم در اوردم .اما تو چه بی وفا بودی.اگر می سوزاندی ابیاتش را ملالی نبود بلکه شعرهایم را خوب تقدیم کردی به دیگری. خوب چشاندی به من از بی وفایی هایت .حالا اسوده بخواب.
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:چی شایدم اره؟
اما من که اومدم دیدم می ره تو ادامه ی مطلب
اصلا تو رو نوشته می زنی که نوشتم یا اونی که ریز نوشته ادامه ی مطلب ؟پاسخ:رو ادامه میزنم.نمی ایددددددددددددددددددد.حالا چی توش داری مهمه.
که اگر سختی راه ،به تو یک سیلی زد..
صدایی از درون قلبت بگوید که خدا هست هنور..
پاسخ:خدا هست. اما سیلی های زیادی بدنی پولادین میطلبد .کی داره این بدن رو.گفتنش اسونه.تحملش دشوار